میگویند یک ملایی بود که به شاگردان درس میداد. یکی از شاگردانش هر روز که میآمد به جای احوالپرسی و دعا میگفت:
«ملا بد نباشد» ملا پیش خودش فکر میکرد که بچه میداند که من مریض هستم. چند روز بعد که بچه به ملا گفت: «ملا بد نباشد» یک روز ملا جواب داد: «والله امروز پایم درد میکند» روز دوم ملا گفت: «سرم درد میکند» خلاصه بعد از چند روز ملا گفت: «والله امروز کمی تب دارم» . عاقبت روزی رسید که راستی ملا سخت مریض شد و به جان کندن افتاد. باز بچه گفت: «ملا بد نباشد» و ملا به خیال ناخوشی مرد.
حضرت مولانا جلالالدین محمد، حکایتی نزدیک به همین مضمون و با این عنوان دارد: «مثال رنجور شدن آدمی به وهم تعظیم خلق و رغبت مشتریان به وی و حکایت معلم و کودکان».
کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد
مشورت کردند در تعویق کار
تا معلم درفتد در اضطرار
«مثنوی معنوی دفتر سوم»
پیام بگذارید